این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند
دیگر از تو خبری نمی گیرم
شاید نشانی ام را گم کرده ای…
گیسوانم یک در میان سپید و سیاهند
مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند!
کوچه ها را که نگو…
بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود…
تکان دستی،سلامی…
خیال کن غریبه ای که او را هیچ کس نمی شناسد!
هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند
و
به بوسه هایی که میان دود…گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند…
اما من …هیچ وقت نرسیدم !
هیچ وقت…تمام زندگی ام فاصله بود…
این نامه باشد برای روزی که
یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو،
از مسافری که عمری عاشقت بود …
همه چی...برچسب : نویسنده : sbashtamo بازدید : 169